سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دانشگاه، همیشه هم خاطرات شیرین و شاد نبود...

گاهی.. تلخی های داشت که می سوزوند دل رو...

سال اول دانشگاه بودم که...

یه روز ظهر.. وقت نهار.. بین ساعت 12 تا 14 بود.. توی حیاط بودیم با بچه ها...

که یهو یه صدای ترمز بلند ماشین اومد و پسرا و دخترایی که دوان دوان به سمت بیرون دانشگاه میرفتن..

خبر خیلی زود پیچید..

دوتا از بچه های سال اولی شیلات موقع رد شدن از خیابون تصادف کردن...

همه هراسان و مضطرب بودیم...

شب خبر آوردن...حال یکیشون خوب بود و فقط شکستگی پیدا کرده بود..

ولی...اون یکی توی کما بود و دکترها گفته بودن اگر تا فردا صبح علایم هشداریش تغییر نکنه دیگه کاری نمیتونن بکنن...

سخت بود..خیلی سخت...

بچه های بسیج توی نمازخونه خوابگاه دعای توسل گرفتن.. همه جمع شدیم و دعا کردیم.. دعا...

صبح خبر رسید که خطر رفع شده.... گرچه حالش مثل سابق نشد و انتقالی گرفت شهر خودشون... ولی باز خدارو شکر...

 

سال سوم بودم.. از تعطیلات نوروزی که برگشتیم دانشگاه.. یه اعلامیه و پارچه سیاه ورودی دانشکده اقتصاد خودنمایی می کرد...

میشناختمش... مدیریت 86 میخوند... دو روز قبل تحویل سال با موتورش تصادف کرده بود و....

توی سالن مطالعه مراسمشو گرفتن...

دوستاش.. همکلاسیاش ضجه می زدن.. تلخ بود.. خیلی... که هنوز بعد سال ها یادم نرفته.... خدا رحمتش کنه....

 


[ چهارشنبه 93/7/30 ] [ 9:24 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 71
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116649